هوا روز به روز گرمتر و گرمتر میشه... دیروز در حالی که جاناتان رو بدرقه کردم برای سفر ۳ هفتیش به آمریکا. اسکایپ هم جویای حالا پدرو مادر شدم که دارن آماده میشن که بیان اینجا... حسّ عجیبی بود این ۲ روز اخیر از یه طرف خدافظی از یه طرف انتظار و شوق.
به هر حال مشغول کار و بار شدم ولی گرما اذیت میکنه و در حالی که یخچال و تمیز میکردم یادِ بستههای ختمیم افتادم، یه پارچ آب خنک و یه مشت گٔل ختمی، کتاب هیجان انگیز و شیرجه توی تخت...ظهرهای اینجا من و یادِ بم میندازه. خونهٔ مامانی اینا. ظهرهای که من و دارا پسر داییم به جای اینکه بخوابیم میرفتم توی حیاطِ باغ و با شلنگ تمام حیاط رو آب میدادیم و مسلما وقتش نبود چون اصولا وقتی آفتاب میره حیاط رو آب پاشی میکنن که خنک شه، ولی ۲ بعد از ظهر تو زل گرما, ما از ذوق بازی و هیجان نخوابیدن مثل بزرگتر ها همهٔ حیاط بزرگ رو ۲،۳ بار آب پاشی میکردیم بعد خودمون رو، پاهامون میسوخت و دوست داشتیم بدون هیچ کفشی بازی کنیم و انقدر آب پاشی میکردیم تا صدای همه در میومد، مامانی از همه همیشه آروم تر صدامون میزد تو آشپزخونه، هندونه خنک قاچ میکرد...آخ چه روزایی.
برگردیم به میلان، هوا همون هواست...دارم سعی میکنم دستورهای جالبی پیدا کنم شاید از کشورهای شمالی آفریقا و مراکش و شباهتش به غذاهای مناطق گرمسیر ایران، خیلی زیاد نیست ولی جالبه گشتن و خوندن.
ختمیِ بنفشِ خنک من هم کار خودش کرد حالم خوب شد، دوباره میرم سر کار.